حالم خوب نیست و تقریبا هر روز که از خواب پا میشم پتانسیل داشتن افکار منفی ام بسیار بالا هست و نمی دونم چرا همچین آدمی هستم و هر چی بیشتر می گذره بیشتر احساس می کنم کمبود مهارت و توانایی دارم و بیشتر احساس می کنم که هیچ چیز نمی دونم و باید چه بکنم و نگرانم بابت این که همسر داره میره و باز دسترسی بهش نداریم و نگرانم بابت تمام اتفاق هایی که داره می افته و بابت اینهمه نیرنگ و حیله . بابت ابن که کنترل رو خودم ندارم بابت درست استفاده نکردن از تلگرام و نگرانم بابت شروع شدن کلاس های دختر و نگرانم بابت این که عرشیا از لحاظ من بهترین استفاده را برده از عیدش و درصد قبولیش در پزشکی حتمی است و نگرانم بابت تزهایی که همسر میده و منطق های اشتباهی که داره و اینکه قبول می کنه پسر گفته از درس زده شدم به خاطر این که مامانم به زور من رو وادار کرده به درس خوندن و نگرانم بابت این که بیرانوند قدمش خوب هست برای ما و نگرانم بابت این که طرز فکرهای همسر تا کجا میخواد ضربه بزنه به زندگی و تا کجا میخواد ما رو عقب بنداره و چقدر احساس می کنم که عقاید و رفتار و تصمیم های همسر تو عقب نگهداشتن ما و دور و اطرافیانمون موثر بوده و نمی دونم چطور بایدموثر باشم و تکلیف من چیست و چرا در حال نمره دادن هستم و چرا انقدر اطلاعات من در همه زمینه ای کم هست و چطور می تونم همسر را همراه کنم و چطور به همسر بفهمونم که طرز فکر و اعتقاداتش مشکل های اساسی داره و همه رو داره عقب نگه میداره و چطور بهش بفهمونم که ماشین خریدن هاش . ضبط خریدنش . ویلا خریدنش تو شمال . دیدش رو آدم ها . رو مرجان . رو جلیلی . رو مهناز . رو سارا و رو آدم ها مثل مجید سطحی و اشتباه هست و با وجود یه همچین همسری چطور می تونم موفق باشم و هنوز یاد بانک مسکن دختر می افتم حالم بد میشود و صبح داشتم به این فکر می کردم که اگر من تو کارگاه نبودم کارگاه پامب شده بود و همه هم خواستشون این بود و به ظاهر میخواستن که در کارگاه بسته نشه و چقدر همسر احمق بود که برای نگه داستن جلیلی جنگید با دوبی و وقتی که خودش رفت چاره ای نداشت تا قبول کنه و وقتی که باز اومد همه چی یادشون رفت و این مردا عجب موجودات سطحی هستند و چقدر ناتوانند و یا همسر من و اکثر مردا . و نمی دونم چه مطلبی بود که می خواستم به همسر بگم که نتونستم و دلم میخواست که اینجا بنویسم . و یاد مادرم افتادم و اینکه نمی رم بهش سر بزنم . یاد این که تو مراسم ختم هیچ کدوم از عروسا نبودند و یک دخترش هم نبود و دوتا جاری های من هم نیومدند و لابد مد هست که این آدم ها تو مراسم نباشن و طبق معمول من از چیزی خبر ندارم . کاش یادم بیاد که چی میخواستم بنویسم .
دیروز صبح همسر پسر را برد قلمچی و بعد تا ظهر خوابید و پسر را از قلمچی آورد و پسر خوابید رفت کلاس شیمی و ما رفتیم دنبال مادر جاری بزرگه و بعد دنبال مادر شوهر و رفتیم مراسم ختم و برادر شوهر میخواست بره خونه خاله بزرگه و ما نرفتیم بعد همسر با مجلس رفته حرف زده که چرا این حرف ها رو در مجلس زده و نمی دونم همسر چی پیش خودش فکر کرده که به خودش اجازه داده که تو مجلس ختم اعتراض کنه و چقدر بک آدم می تونه سطحی باشه و بعد الان یادم افتاد
این که از خونه مادر شوهر پاشدیم دلیلش برادر شوهر بوده و اگه خونه خریدیم دلیلش ابن بوده که اول برادرشوهر خرید و اگه ماشین خریدیم اول برادرشوهر ماشین پسرعمه را خرید و اول جاری بچه اش را غیرانتفاعی فرستاد . اول جاری گواهی نامه گرفت . اول جاری اومد نزدیک مدرسه بچه اش و اول جاری موبایل خرید و اول جاری مکه رفت و اول جاری رفت تهران و اول برادرشوهر محل کار را تغییر داد و همسر برای تمام این کارها مخالفت کرد و مقاومت نشون داد و یادم نمیره که همیر چطور یک شبه تصمیم گرفت بره تهران و چطور حقوق کارگر ها رو بهانه قرار داد و نقش من چیست و چرا نگرانم که ما پیشرو نیستیم و اولین ها رو باید بقیه انجام بدن و چرا بقیه پیشرو هستن . مثلا سارا مامان دوست دختر . برای تولد گرفتن . برای خونه خریدن . مثلا پروانه برای محل خریدن ظروف و دعوت کردن معلم به خانه و المپیاد ریاضی و هزار تا مسائل دیگه . و چقدر احساس کمبود دارم و چقدر از جایگاهی که الان دارم ناراضی هستم .
دیروز همسر نان خرید برای مادرش و مادر جاری و خودمون و من اومدم لازانیا درست کردم و همسر به دختر دیکته گفت و نه سوال ریاضی و شش سوال فارسی برای دختر نوشت و دختر حل کرد و باید چک کنم و همسر کشوها را مرتب کرد و وسایل مرا داخل کمد گذاشت و با پسر هم کلی صحبت کرد و الان باید ماشین ظرفشویی را سر جایش بگذارم و زمین کنار گاز را با رخشا تمیز کردم و ظرف های شسته شده را جابجا کنم و صبحانه آماده کنم و کیف دختر را بچینم و تغذیه بذارم و ناراحتم بابت سالاد الویه زیادی که درست کردم و میوهای زیادی که تو یخچال هست و نگرانم بابت اینهمه دست تنهایی و دوری از آدم ها
درباره این سایت